یئنه بو شهرده اوز اوزه گلدیک…

این تبریز همچنان که حال ندارد، آینده هم ندارد، اما مگر میشود این تبریز را دوست نداشت، با آن خاطرات زیبایی که برای ما رقم زده، ما با این شهر قد کشیدیم، زندگی کردیم، خندیدیم، گریه کردیم و عاشق شدیم، مگر شهر دیگری داریم به جزء تبریز؟! به قول شاعر «یئنه بو شهرده اوز اوزه گلدیک، نیئلهیک آیریجا شهریمیز یوخ! بلکهده بیز خوشبخت اولا بیلردیک بلکهده خوشبختیک خبریمیز یوخ…» اگرچه آینده و حال این شهرحال ما را میگیرد و میترساندمان، اما زیباییهای آن را هم فراموش نمیکنیم. مگر میشود با هر طلوع و غروب آفتاب از پشت عینالی و انعکاس نور آن بر روی سرخفامی سحرانگیز این کوه دوباره عاشق این شهر نشد؟! مگر میشود لذت پرسهزنی در شهناز را با چیز دیگری در دنیا تاخت زد؟! مگر میشود در کوچههای تودرتوی تبریز قدم زد و با تاریخ روبرو نشد؟! مگر میشود جادوی بازار سرپوشیده تبریز ما را نگیرد و گم نشویم؟! مگر میشود این بهانههای کوچک خوشبختی را در این شهر غمزده دست کم گرفت؟!
میدانیم برای بهبود حال این شهر و خودمان باید کاری کنیم. برای این کار باید قدم اول را محکم برداریم و بهجای انتخاب از بین اسامی تکراری و لیستهای اجباری طرحی نو بیندازیم و راهی جدید بگشاییم برای شهری برابر، مدرن و بهتر؛ شهری نو. شهری که در آن بتوان نفس کشید، قدم زد و دوید و در میادین آن جمع شد، شهری که باغهای سرسبز و بهشتآسای آن در کنار اسامی تاریخیش بدرخشند، نه آنکه با گیاهان تزیینی آراسته باشد. شهری که دنبال حذف فقر است، نه حذف فقیران. شهری که خواست مردم به آینده آن جهت بدهد، نه جنگ قدرت و ثروت. شهری که دانش متخصصانش به آن شکل بدهد، نه ارادههای سیاسی کوتاهمدت. شهری که پیش از هر چیز برای مردمش ساخته شده باشد، نه فقط برای ماشینها و برجها و پاساژها. شهری که مردمش فارغ از سطح درآمد، جنسیت، سن و توان جسمی به امکانات برابری دسترسی داشته باشند، تا زندگیشان را در آن شکوفا کنند. شهری که ثروت آن به شکلی شفاف برای بهبود پایدارش هزینه میشود، نه آن که میان وابستگان قدرت تقسیم شود. شهری که شهروندانش غریبه محسوب نمیشوند؛ تصمیمات و بحرانها را از آنان پنهان نمیکنند و به آنها دروغ نمیگویند.